یادداشت
گفتگو و گزارش

نوستالژی عمو!  

نوستالژی عمو!   
دیروز جمعه سی و چهار  سال از شهادت عبدالرسول زرین  گذشت. اینکه من در این حوزه کمتر چیزی نوشته ام یک علت دارد.و اینکه این نسبت را به رغم دیگران علم نمی کنم هم دوعلت. علت ننوشتن در این باب،مهم تر از همه این است که متاسفانه یک جناح خاص،در چند دهه اخیر،رسما سند بسیاری از مسایل را-از جمله شهدا،مساجد،نهاد دین،و...- به نام خود زده و ما حقوقی ها هم آموخته ایم که«ورود غیر قانونی به ملک غیر نکنیم».هرچند عادلانه نیست که روز مبادا« دست نیاز»به سوی همه ملت دراز کنیم،ولی روز خوشی،یا روی «سفره»تنها به سمت همفکران خاصی «دست دوستی»!! اینکه تا کنون نسبتی اینچنین نزدیک را با فردی این چنین شناخته شده جار نزده ام،هم تقریبا ریشه در همان نوع نگاه دارد. چرا که معتقد بوده ام اصولا این عزیزان نرفتند تا «نان دیگران»تامین شود،بل رفتند تا،«جان دیگران»مصون بماند و هکذا مال و حرز و وطن و عقیده! عبدالرسول زرین عموی من بود.برادر پدرم.و کوچکتر از وی.آن زمان که گردش تاریخ خاندان خانزاده اورا می رفت تا بی مال و جاه و نام کند،رفتن را بر ماندن در دیار خود ترجیح داد، که او اساسا اهل رفتن بود. روزی که ترک خانمان کرد،نوجوانی بود که با روحی بزرگ سر به کوه و بیابان رساند تا ببیند:« آسمان هر کجا آیا همین رنگ است......؟ از جهان کوچک روستاهای کهگیلویه،سر از «نصف جهان»درآورد. اتفاقی که الان که دقت می کنم،برای خودم هم رخ داد با دو تفاوت،که من اول بار تنها برای دیدن دریا سفر کردم،وقتی تنهاپانزده ساله بودم و هدفم ایرانگردی.و من زود برگشتم،ولی او ماندگار شد. باری،عبدالرسول جوان در اصفهان ماند و کاری پیدا کرد بی آنکه کسی از وی خبر داشته باشد. این خبری تا سالها ادامه داشت.تا آنکه در حاشیه همایش شهرداران وقت-که تاریخ آن را نمی دانم-پرسان پرسان شهردار شهر نوپای دهدشت را یافت و با معرفی خویش نامه ای برای برادران چشمان انتطارش فرستاد که«من زنده ام». این شد سرآغاز «روزگار وصل»برای مردی که «از اصل خود دورمانده بود». در پاسخ به بعضی متون در اینترنت که زادگاه ایشان را«اطراف گچساران»ذکر کرده اند،باید گفت:اینرا فرزندان آخری ابتدا به اشتباه گفته اند،چرا که در دهه چهل و پنجاه بخاطر اهمیت نفت،آوازه گچساران از دهدشت بیشتر پیچیده بود. سالهای پیش از انقلاب را به تشکیل خانواده و تربیت چند فرزند گذشت.و سالهای نزدیک به انقلاب هم به جمع انقلابیون اصفهان پیوست. از بزرگترهای شنیدم یک بار در تعقیب و گریز ساواک،با موتور از اصفهان تا دهدشت راند!!(یادآور فیلم خاطرات موتور،درباره ارنستو چه گوارا). با پیروزی انقلاب هم انگار حس می کرد برای این محبوب حتی جانش را بدهد. با وقوع جنگ در لشگر۱۴امام حسین اصفهان،همپای چهره های سرشناس و پاکباخته ای چون شهیدان «حاج حسین خرازی»و «مصطفی ردانی پور»و «علی قوچانی»و ماندگانی مانند « یحیی رحیم صفوی،»قرار گرفت.بی آنکه دنبال آوازه ای باشد،آوازه اش از مرزها عبور کرد. چرا که بقول یکی از همین شهیدان گویا ایشان«جنگی زاده شده بود»باقی عمرش در جبهه جنگ را با یک یار روسی بود.یک سلاح مخصوص تک تیراندازها به نام«دراگانوف اس وی دی».که گویا از غنایم جنگی بود. هرچند جنگ به نفسه اصلا پسندیده نیست به صد علت از جمله اینکه«آتش که گرفت،خشک و تر می سوزد»ولی بهر تقدیر آتش دامن وطن را گرفته بود و چاره ای جز مبارزه نبود.کاری که عبدالرسول زرین راحت از پس آن بر می آمد. اگر  رقم «هفتصد شلیک موفق»ذکر شده در سایتها را که،غالبا از روایت خود ایشان و همرزمانش،و ذکر شده از زبان فرزندان را حمل بر صحت بگذاریم،و این رقم را بر قهرمان آمریکایی در جنگ عراق،که زندگی اش در فیلم«sniperیا تک تیرانداز»معروف آمریکایی«کریس کایل» مقایسه کنیم که گفته شده تعداد صد وشصت شلیک به هدف داشته است،می توان عبدالرسول زرین را در دنیای جنگ ها مقام اول دانست. برگردیم به عنوان یادداشت «نوستالژی عمو». من جمعأ سه بار عمو را دیدم. چرا که با وقوع جنگ،حین رفتن به جبهه یا برگشتن،سر راه یک سر هم به خانواده ما می زد. تصویری که از ایشان سراغ دارم مردی مهربان بود.که ما کودکان در برابر او خجل می شدیم. خصوصا  من که باقتضای کودکی،دست و صورت و لباس خود را کثیف می کردم و در برابر گرفتن نقل و شیرینی،باید مرتب و پاکیزه  به آغوشش می رفتم . چیز دیگری که بیاد دارم،اصرار پدر و مادر و خانواده ما  به ایشان بود که بعد از پایان درمان چندماهه  ناشی از مجروحیت،بخاطر انجام تکلیف،دیگر به خط مقدم نرود.حرفی که پذیرشش برای یک عاشق گویا دون شان بود. اسفند۱۳۶۲خبر آوردند که پرواز کرده.و آنچه یادم می آید برگزاری مراسم در خانه ما و همسایه بود. او رفت و پوسترهایش تا سالها بر دیوار منزل پیش چشمان ما،خصوصا پدرم بود. تصویری که بارها اشک پدر را جاری می کرد. همین تصویری که بالا دیده می شود،با سلاحی بر دوش،آن شی مخصوص که حمایل کرده و شبیه ایموجی های امروز شبکه های اجتماعی است(البته پوستر آن سالها سیاه و سفید بود»هر روز مرا به دیدن خود دعوت می کرد. چندی پیش مستندی از تلویزیون پخش شد که البته می توانست بهتر هم ساخته شود. هدف خاصی ازین نوشتار مد نظر نبود جز تقارن  یادی از یک چهره که نسبتی دارد. که در همه این سالها دوبار بیشتر از ایشان ننوشتم. یک بار زمانی که نمایشگاهی از تصاویر شهدا در پارک مرکزی دهدشت برگزار شد،من هم خواستم ایشان را معرفی کنم و با وجود استقبال،گویا که بعضی خانواده ها اعتراض کردند که ..... انگار که رقیبی پیدا کرده اند.بنده هم نوشته و تصاویر را با احترام جمع آوری کردم. این بار هم که بعد بیست سال از آن روز این سطور را نگاشتم. یاد همه کسانی که برای این ملک و ملت از همه چیز خود گذشتند،حتی جان شیرین! محمد زرین دوازده اسفند نود و شش
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 رسایی نسب 1396/12/14 12:48:53

    عالي بود زرين جان درود خدا بر تمامي فداكاران ميهن و چه افتخاري است اين گونه قهرمان بودن قلمت همچنان شيوا هميشه منتظر نوشته هاي زيبا و پر مغزت هستم

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها